* اعتکاف یک سفر است. یک سفر هوایی. ساکت را بسته ای برای 3 روز پرواز از خلق و با خلق به سوی خدا. فرودگاه این سفر خانه ی خدا، مسجد است. دوبال هواپیمایش هم فکر است و ذکر.
وارد مسجد که می شوی، برای امنیت پرواز، تلفن همراهت را روی حالت پرواز قرار بده.
پی نوشت: من از آن مسافرهای متخلفم که جان خودم و دیگران را به دلیل روشن نگه داشتن تلفن همراه به خطر انداختم.
* کتابهای درسی ام را برداشته ام تا در این 3 روز درس هم بخوانم چرا که اوجب واجبات بعد از حفظ نظام البته درس خواندن است! کتاب و مدادم را بر میدارم و به آن سوی پرده که محل ویژه عبادت است می روم. از پیر و جوان سجاده هایشان پهن است و به پهنای صورت اشک می ریزند. می آیم. می نشینم. کتابم را باز می کنم. رو به قبله. دلم آرام نمی گیرد. انگار یک چیزی کم است. متحیر نگاهی به اطراف می کنم. همه رو به قبله چادر به سر ایستاده اند. می روم و چادر نماز به سر بر میگردم. می نشینم رو به قبله....
* سن و سالش به 80 میزند. صدای بلند و درشتی دارد.نماز صبح را خوانده ایم و دعای عهد دسته جمعی. صبح آخر است. دل بچه ها آرام نمی گیرد. حدیث کساء می خوانند. عده ای می روند تا بخوابند برای اعمال ام داوود خواب آلوده نباشند. اما جوان ها نشسته اند دور هم. دلشان آرام نمی گیرد. صدای هیس هیس می آید. یکی هم می گوید: "خواهرا حق الناسه! بزارید بخوابیم."
پیرزن از آن سوی پرده حضورا می آید تا شاکی شود و نصیحت کند جوان ها را. با لبخند از او پذیرایی می کنند و قربان صدقه اش می روند. چند لحظه بعد شده است سر دسته ی جوان ها. حالا عده ای دیگر هیس هیس می گویند!
پی نوشت تر: شاید به مرور تکمیل شود شاید نه!